امیرمحمد امیرمحمد ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
آندیاآندیا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

امیرمحمد نفس مامان و بابا

معرفی خانواده امیرمحمد

این بابا داووده این بابا داووده     این آقاجون اکبره(معلومه وقتی کوچیک بوده شیطون بوده)     این آقاجون حمیده   این عمو داریوشه       اینم دایی مهدی   این مامان زهراست       این مامان جون رفته پیش خداست   این عمو آرشه داره میره سربازی(کازرون) این خاله مریمه   این عمه دریه است(اصفهان) اینم زن...
16 آذر 1390

شعری از خودم تقدیم به امیرمحمد

امیرمحمد نازم این شعری که توی ادامه مطلب می بینی مامان برات گفته. امیدوارم خوشت بیاد گل ناز قشنگ توی خونـه ام                           عزیزم نازکــــم یکی یه دونــــم تویی معنای عشق جــاودانی                           تو محبوبی تو اکــــسیر جـــوانی وجودم با وجودت خورده پیوند                ...
12 آذر 1390

بدون عنوان

سلام پسر گلم و همه دوستان وبلاگی ام. با عرض پوزش از این وقفه چند روزه. آخه درگیر کارای زیادی بودیم. دو سه روز هم که من و بابایی و جنابعالی در بستر بیماری سرماخوردگی به سر می بردیم. شنبه مورخ 5/9/90 آقاجون حمید از مکه اومد وای که چقدر از دیدنش خوشحال شدیم چه چیزایی که واست نیاورده بود . از همه جالبتر این بود که شما عموی من یعنی داداش آقاجون رو که بسیار شبیه به آقاجون است رو اشتیباهی گرفته بودی و دنبالش می رفتی.خلاصه با اومدن آقا جون دیگه منتظر اومدن نی نی خاله مریم هستیم. ان شااله اونم به سلامتی زایمان کنه و خیالمون راحت بشه. خلاصه این روزها حسابی درگیریم. یه عروسی هم در پیش داریم که بهتون نمی گم عروسی کیه ..........تا به موقعش ...
8 آذر 1390

مروری بر چند روز گذشته

سلام عزیزم تا اونجا نوشتم که جنابعالی به اداره مامانی اومدی . اما این ماجرا به همون یه بار ختم نشد و صبح روز بعد دوباره با قیاقه اشکبار شما روبرو شدم و اصلاً نتونستم طاقت بیارم . تند تند لباساتو تنت کردمو با خودمون بردیمت . خاله مریم هم باهامون بود. خلاصه تمام ساعت کاری پیش من بودی و الهی شکر اذیتم نکردی. همکارام به خصوص خانم مقتدری که تو اونو مریم جون صدا می کنی حسابی باهات بازی کردند منم یه ست پلیسی برات خریدم تا باهاش بازی کنی و حوصله ات سر نره. خلاصه ظهرم که رفتیم خونه عمو آرش و مامان جونم خونه بودند.مامان زهرا عمه دریه هم فرداش اومدند و دیگه از لحاظ تو خیالم راحت شد. شبم برای دیدنیشون به خونشون رفتیم . زحمت کشیده بودن برای شما دو تا ...
19 آبان 1390