امیرمحمد امیرمحمد ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
آندیاآندیا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

امیرمحمد نفس مامان و بابا

بدون عنوان

سلام پسر گلم و همه دوستان وبلاگی ام. با عرض پوزش از این وقفه چند روزه. آخه درگیر کارای زیادی بودیم. دو سه روز هم که من و بابایی و جنابعالی در بستر بیماری سرماخوردگی به سر می بردیم. شنبه مورخ 5/9/90 آقاجون حمید از مکه اومد وای که چقدر از دیدنش خوشحال شدیم چه چیزایی که واست نیاورده بود . از همه جالبتر این بود که شما عموی من یعنی داداش آقاجون رو که بسیار شبیه به آقاجون است رو اشتیباهی گرفته بودی و دنبالش می رفتی.خلاصه با اومدن آقا جون دیگه منتظر اومدن نی نی خاله مریم هستیم. ان شااله اونم به سلامتی زایمان کنه و خیالمون راحت بشه. خلاصه این روزها حسابی درگیریم. یه عروسی هم در پیش داریم که بهتون نمی گم عروسی کیه ..........تا به موقعش ...
8 آذر 1390

مروری بر چند روز گذشته

سلام عزیزم تا اونجا نوشتم که جنابعالی به اداره مامانی اومدی . اما این ماجرا به همون یه بار ختم نشد و صبح روز بعد دوباره با قیاقه اشکبار شما روبرو شدم و اصلاً نتونستم طاقت بیارم . تند تند لباساتو تنت کردمو با خودمون بردیمت . خاله مریم هم باهامون بود. خلاصه تمام ساعت کاری پیش من بودی و الهی شکر اذیتم نکردی. همکارام به خصوص خانم مقتدری که تو اونو مریم جون صدا می کنی حسابی باهات بازی کردند منم یه ست پلیسی برات خریدم تا باهاش بازی کنی و حوصله ات سر نره. خلاصه ظهرم که رفتیم خونه عمو آرش و مامان جونم خونه بودند.مامان زهرا عمه دریه هم فرداش اومدند و دیگه از لحاظ تو خیالم راحت شد. شبم برای دیدنیشون به خونشون رفتیم . زحمت کشیده بودن برای شما دو تا ...
19 آبان 1390

به یاد مادر

سلام مامانی. سلام پسر گلم. الان که شروع به نوشتن این متن کردم خیلی دلم گرفته. آخه دوباره به یاد مامان جون رفته پیش خدا افتادم . بابایی که رفت باشگاه و توهم خوابیده بودی . یه دفعه یادم افتاد به اون روزهایی که مامانم بودو ....... سیل اشکم سرازیر شد ولی چه فایده. هرچی فکرش و می کنم واقعاً بدون مادر زندگی کردن یعنی فاجعه.خلاصه عقده دلم رو خالی کردم و از خدا خواستم که همیشه نور به تربتش بباره. آخه واقعاً بهترین مامان دنیا بود و حالا بدون اون ....... کاش باورم می شد. امیر مامان اونشب که بارون میومد بهت گفتم دعاکن عزیزم تو هم دستای کوچولوتو گرفتی بالا و گفتی خدایا مامان جون رفته پیش خدارو برامون بیارولی.....منم همراه باران باریدم.از هر عزیزی که ...
19 آبان 1390

آمدن به اداره مامانی

امیرمحمد ناز مامانی دیروز عصر وقتی عمو آرش رفت من و تو خاله مریم و نی نی با هم رفتیم باغ جنت. ولی چون اسباب بازیهاش بسته بود از همونجا تاکسی گرفتیم رفتیم پارک قوری. خلاصه خاله مریم برات بلیط خونه بادی و چرخ و فلک و .... گرفت و تو هم حسابی کیف کردی. راستی یه توپ قرمز کوچولو هم برات خرید. بعدشم مهمونمون کرد پیتزا فلفلی. انقدر خوشگل و با اشتها می خوردی که من و خاله غرق تماشات بودیم. برای بابایی هم آوردیم. طبق آخرین خبر رسیده عمه دریه هم به مرحله بعد مسابقات راه پیدا کرده و حسابی داره اونجا با مامان زهرا خوش میگذرونه. راستی امروز آقاجون هم زنگ زد. رفته بود قبرستان بقیع و گفت کلی برامون دعا کرده. باباجون حاجت روا باشی. حالا یه خبر دیگه با توجه ب...
1 آبان 1390

رفتن آقاجون به سرزمین وحی

عزیز دلم امیر نازم دیروز آقاجون حمید با یه دنیا امید و آرزو و کوله باری از التماس دعا گفتن اطرافیان عازم سرزمین وحی شد. درسته که دوریش برامون خیلی خسته ولی به امید اومدنش لحظه هارو می شمریم. آقاجونت ساعت 2:30 سوار اتوبوس حامل زائرین شد و به سمت فرودگاه حرکت کرد. ماهم با اشک چشممون بدرقه اش کردیم. تازه تو توی اتوبوس هم رفتی و با آقاجون خداحافظی کردی. آخه مامانی آقاجون خیلی دوستت داره و تا لحظه آخر فقط می گفت مواظب امیر باشین. خب آقاجون رفت و ما هم با خاله مریم به سمت خونمون حرکت کردیم .آخه عموسیامک رفته مالزی و خاله جون با نی نی توی راهش  اومده خونه ما.  موقعی هم که اومدیم خونه دیدیم مامان جون مهمون داره دختر خالش عزت خانوم با دختر ...
30 مهر 1390

بدون عنوان

كدام واژه می تواند مرا به وصف تو برساند . كدام جمله توان از تو گفتن را در خود می بیند.برای از تو گفتن شاید سكوت بهترین گفتار باشد. تو را از آن روز كه بند بند وجودم به هستی تو بند بود ، از ان روزی كه طپش قلبت تنها صدای آرام بخش دوران تنهایی من بود. از‌آن هنگام كه كار هر صبح و شام من شمردن نفس های پر مهرت بود ، می شناسم. ...
22 مهر 1390

یه روز خوب

میلاد امام هشتم و روز کودک مبارک. عزیر دلم به مناسبت روز کودک با بابایی و آقاجون و خاله مریم و عمو سیامک و زدن دایی غزل و مامان و باباش که بعداً به جمع ما پیوستن (دایی مهدی هم که کرمانشاه بود) رفتیم شهر بازی که عکساشو بعدا برات می ذارم.راستی اونجا جشنم بود و یک کتابم  هدیه گرفتی. بابابرقی هم اومده بود. در ضمن امشب میلاد باسعادت آقا امام هشتم امام رضاست. امشب خداو به امام رضاش قسم دادم که  همیشه حافظ و نگهدار تو باشه.  ان شااله من و تو و بابایی به همین زودهی ها به صحن و سراش مشرف بشیم. راستی یه خبر خوب   امروز شعر مامان توی کتاب با اسلیمی های گنبد نیلی چ...
21 مهر 1390

چند تا از عکس از امیر محمد نازم

سلام مامانی امروز می خوام چند تا از عکساتو از موقعی که نی نی  بودی تا حالا توی وبلاگت بذارم   . امیر مامان اینجا آبشار سمیرمه این عید سال ٨٩ است(بالا) اینجا هم اصفهان است (بالا و پایین)تو ده ماهت بود امیرجان اینجا توی راه آباده است (تیره باغ) ...
21 مهر 1390